خدایا گریزانم از این مردم که با من
به ظاھر ھمدم ویکرنگ ھستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ھا
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ھا